پس خدای عزوجل پیغمبر را فرمود که منشین تا از غزات بنی قریظه و آن
جهودان نپردازی. پس دیگر روز پیغمبر علیه سلام بیرون رفت و نماز دیگر. چون
به در حصار رسید و پیغمبر را بدیدند، در ببستند. پیغمبر گفت ای کپیان و
ای ای خوکان، چگونه دیدید حکم خدای؟ گفتند یا محمد، تو هرگز چنین نگفتی،
امروز چرا میگویی؟ پیامبر گفت: خدای عزوجل چنین کرد. و بیست روز بر در
حصار بماند. پس جهودان را مهتری بود نامش کعب بن اسد، جهودان را گفت: ای
مردمان، از سه کار یکی بکنید یا فرود شوید و به محمد بگروید و جان و
خواسته و فرزندان برهانید. گفتند ما این نتوانیم کردن که ما را جز شریعت
تورات به کار نیست و بر این بدل نگزینیم. گفت اکنون شمشیر برگیرید و زنان و
فرزندان را همه بکشید و خواسته همه را بسوزانید، و آنچه پنهان شاید کردن
پنهان کنید و روی به حرب آرید، تا اگر دست بر شما بود کس بر زن و فرزند شما
خرم نشود و خواستۀ شما نخورند. و اگر ظفر شما را بود خواستۀ خود بهدست
توانید آوردن. گفتند: ما به زندگانی خویش زن و فرزند را نکشیم که از پس زن و
فرزند و خواسته ما را زندگانی به کار نیست. گفتند: پس امشب شب شنبه است و
محمد ایمن است و داند که شما شنبه کار نکنید، بروید امشب بر محمد شبیخون
کنید و او را با یارانش بکشید، و شما این حصار دست باز دارید و بروید.
گفتند ما حرمت شنبه نشکنیم. گفت اکنون شما دانید.
بعد از آن از پس بیستوپنج روز کار بر ایشان سخت شد و از پیامبر زینهار خواستند. پیامبر گفت: من شما را به حکم خدای و از آنِ من زینهار دهم. جهودان گفتند ما را همچنان زینهار ده که بنی نضیر را دادی که با خواسته و زن و فرزند به شام شدند. پیامبر گفت نکنم الا آنکه خدای فرماید و حکم من بود. پس مردی بود و پیامبر او را گرامی داشتی و او را به مدینه دست باز داشته بود، و اندر میان جهودان او را ملک و خواسته بود. جهودان گفتند او را سوی ما فرست تا با او چیزی بگوییم؛ و نام آن مرد بولُبابه بود. پیامبر کس فرستاد و او را بخواند و گفت: سوی این جهودان شو و ایشان را نصحیت کن از بهر خدای و رسولش. بولبابه برفت و بر در حصار شد. جهودان گفتند چه گویی که محمد همی گوید که به حکم من از حصار بیرون آیید. این مرد به زبان پاسخ نداد و لیکن ریش خویش بگرفت بهدست، و یکی دست بر گلو بمالید که سرهایتان ببرد. پس برگشت و به لشکرگاه پیامبر باز آمد. و پیش از آنکه او برسد، جبرئیل بیامد و پیامبر را آگاه کرد که این مرد خیانت کرد و چنین کرد… و این مرد آن خیانت از بهر خواستۀ خویش کرد که او را اندر میان جهودان بود. پس آن جهودان به حکم پیامبر از حصار بیرون آمدند، گفتند ای رسول خدای، با ما نیکویی کن و ما را ببخش. گفت: بر حکم مهتر شما سعد بن مُعاذ بسند کردم. گفتند ما نیز بسند کردیم. و این سعد را تیری بر دست زده بودند و خون همی میآمد و باز نمیایستاد. آن جهودان برفتند و سعد را بر اسبی نشاندند و پیش پیامبر آوردند. سعد گفت: همه را گردن بباید زدن و خواستههایشان غارت کردن و زن و فرزندشان برده کردن. پیامبر شاد شد و گفت: یا سعد، حکم چنان کردی که خدای بفرمود. راست چون جهودان این سخن بشنیدند هرچه بتوانستند گریختن، اندر بیابان بگریخت؛ و آنچه بماندند، و مردمان این حصار هشتصد مرد بودند، پیغمبر بفرمود تا همه دستها ببستند و خواسته ها برگرفتند و به مدینه باز آمدند و بخر ذی القعده. و دستهای این مردمان سه روز بسته بوداندر آن زندان یا خواسته ها همه به مدینه باز آوردند.
پس پیغمبر بفرمود تا به میان بازار مدینه چاهی بکندند و پیغمبر علیه السلام بر لب آن چاه بنشست و علی ابن ابیطالب را و زبیر بن العوام را بخواند و گفت شمیر بکشید و یک یک را گردن همی زنید و اندر این چاه همی افگنید. و کودکان و زنان را عفو کردند الا آن کودکانی که موهای زهار برآمده بود که ایشان را نیز بفرمود کشتن. و یک زن را بکشتند. و آن زنی بود که از بام حصار سنگی انداخته بود و مسلمانی را بکشته بود. و چندی را مردم اصحاب بخواستند از بهر خویش. و مردی بود از یاران پیغمبر نام او ثابت، و مهتری بود از جهودان نام او زبیر، و این زبیر، قابت را اندر وقتی به خون آزاد کرده بود به گاه اسیری اندر. پس ثابت، زبیر را بخواست و زن و فرزندش را. پس این ثابت پیش زبیر آمد و از حال اهل بیت و خویشان بپرسید. هر که زبیر او را نام برد گفتند بکشتند. زبیر ثابت را گفت اکنون نیکویی تمام کن، مرا نیز از پس ایشان بفرست که مرا زندگانی از پس ایشان نباید. ثابت شمشیر برگرفت و سر او ببرید.
پس خواسته جهودان قسمت کردند و خمس آن همه پیغمبر بر گرفت و کنیزکی دیگر، و پیاده را یک بهر بداد و سوار را دو بهر. و سنت این قسمت بر اینگونه بماند تا رستاخیز، و این اندر ماه ذی القعده بود به سال پنجم از هجرت.
تاریخنامه طبری، گردانیده منسوب به بلعمی، از کهن ترین متون فارسی، بخش چاپ ناشده به تصحیح و تحشیه محمد روشن، مجلد اول، چاپ سوم، نشر البرز، تهران 1373 ،برگ 199
برگرفته از:http://zandiq.com/2003/09/04/bani-qurayzah-in-tabari/
بعد از آن از پس بیستوپنج روز کار بر ایشان سخت شد و از پیامبر زینهار خواستند. پیامبر گفت: من شما را به حکم خدای و از آنِ من زینهار دهم. جهودان گفتند ما را همچنان زینهار ده که بنی نضیر را دادی که با خواسته و زن و فرزند به شام شدند. پیامبر گفت نکنم الا آنکه خدای فرماید و حکم من بود. پس مردی بود و پیامبر او را گرامی داشتی و او را به مدینه دست باز داشته بود، و اندر میان جهودان او را ملک و خواسته بود. جهودان گفتند او را سوی ما فرست تا با او چیزی بگوییم؛ و نام آن مرد بولُبابه بود. پیامبر کس فرستاد و او را بخواند و گفت: سوی این جهودان شو و ایشان را نصحیت کن از بهر خدای و رسولش. بولبابه برفت و بر در حصار شد. جهودان گفتند چه گویی که محمد همی گوید که به حکم من از حصار بیرون آیید. این مرد به زبان پاسخ نداد و لیکن ریش خویش بگرفت بهدست، و یکی دست بر گلو بمالید که سرهایتان ببرد. پس برگشت و به لشکرگاه پیامبر باز آمد. و پیش از آنکه او برسد، جبرئیل بیامد و پیامبر را آگاه کرد که این مرد خیانت کرد و چنین کرد… و این مرد آن خیانت از بهر خواستۀ خویش کرد که او را اندر میان جهودان بود. پس آن جهودان به حکم پیامبر از حصار بیرون آمدند، گفتند ای رسول خدای، با ما نیکویی کن و ما را ببخش. گفت: بر حکم مهتر شما سعد بن مُعاذ بسند کردم. گفتند ما نیز بسند کردیم. و این سعد را تیری بر دست زده بودند و خون همی میآمد و باز نمیایستاد. آن جهودان برفتند و سعد را بر اسبی نشاندند و پیش پیامبر آوردند. سعد گفت: همه را گردن بباید زدن و خواستههایشان غارت کردن و زن و فرزندشان برده کردن. پیامبر شاد شد و گفت: یا سعد، حکم چنان کردی که خدای بفرمود. راست چون جهودان این سخن بشنیدند هرچه بتوانستند گریختن، اندر بیابان بگریخت؛ و آنچه بماندند، و مردمان این حصار هشتصد مرد بودند، پیغمبر بفرمود تا همه دستها ببستند و خواسته ها برگرفتند و به مدینه باز آمدند و بخر ذی القعده. و دستهای این مردمان سه روز بسته بوداندر آن زندان یا خواسته ها همه به مدینه باز آوردند.
پس پیغمبر بفرمود تا به میان بازار مدینه چاهی بکندند و پیغمبر علیه السلام بر لب آن چاه بنشست و علی ابن ابیطالب را و زبیر بن العوام را بخواند و گفت شمیر بکشید و یک یک را گردن همی زنید و اندر این چاه همی افگنید. و کودکان و زنان را عفو کردند الا آن کودکانی که موهای زهار برآمده بود که ایشان را نیز بفرمود کشتن. و یک زن را بکشتند. و آن زنی بود که از بام حصار سنگی انداخته بود و مسلمانی را بکشته بود. و چندی را مردم اصحاب بخواستند از بهر خویش. و مردی بود از یاران پیغمبر نام او ثابت، و مهتری بود از جهودان نام او زبیر، و این زبیر، قابت را اندر وقتی به خون آزاد کرده بود به گاه اسیری اندر. پس ثابت، زبیر را بخواست و زن و فرزندش را. پس این ثابت پیش زبیر آمد و از حال اهل بیت و خویشان بپرسید. هر که زبیر او را نام برد گفتند بکشتند. زبیر ثابت را گفت اکنون نیکویی تمام کن، مرا نیز از پس ایشان بفرست که مرا زندگانی از پس ایشان نباید. ثابت شمشیر برگرفت و سر او ببرید.
پس خواسته جهودان قسمت کردند و خمس آن همه پیغمبر بر گرفت و کنیزکی دیگر، و پیاده را یک بهر بداد و سوار را دو بهر. و سنت این قسمت بر اینگونه بماند تا رستاخیز، و این اندر ماه ذی القعده بود به سال پنجم از هجرت.
تاریخنامه طبری، گردانیده منسوب به بلعمی، از کهن ترین متون فارسی، بخش چاپ ناشده به تصحیح و تحشیه محمد روشن، مجلد اول، چاپ سوم، نشر البرز، تهران 1373 ،برگ 199
برگرفته از:http://zandiq.com/2003/09/04/bani-qurayzah-in-tabari/
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر