سه شنبه نوزدهم فروردین – روز شصت و یکم
یک: امروز، روز دادگاه قاتل ستار بهشتی بود. خانواده ی ستار اما بخاطر نکبتِ قضاییِ حاکم بر پرونده ی عزیزشان " ستار"، از حضور در دادگاه سر باز زدند. مگر می شود چشم بر یک قتل آشکار بست و آن را پیشاپیش غیرعمد یا " شبه قتل" دانست؟ می گویم: چرا که نشود؟ ما به همگانِ امروزیان و گذشتگان تاریخ ثابت کرده ایم که در قاموس اسلامی ما کار نشد ندارد. منتها از بابِ آزمون، به مسئولان و سپاه و اطلاعات و دستگاه قضایی و مجلس و بیت رهبری می گویم: شما اگر جرأت دارید، اگر جرأت دارید، اگر جرأت دارید، بیایید و در راستای اسلام ناب تان، یک مأمورِ قاتل را دراز کنید آشکارا! بجرم قصاص. می گویم: مطلقاً جرأت نخواهید داشت. چرا؟ هم ما دلیلش را می دانیم هم شما. به این خاطر که همین اکنون، چندین هزار مأمور قاتل، مشغول سرویس دادن به این نظام اسلامی اند. یکی را دراز کنید، مابقی دست از کار و کشتن می کشند. و حال آنکه شما به این کشتن ها احتیاج بسته اید.
دو: احساس خیلی خوبی داشتم. در دو خط موازی قدم می زدیم. من می رفتم و او باز می آمد. یکی از پرچم های کوچک مرا به یک دست گرفته بود و با دست دیگرش عکسی از ستار را نشان مردم می داد. وزارت اطلاعات، این چند روز آخر را بی خیالِ حضورِ من شده بود. حتی مأمورانِ گشتِ حفاظتِ فیزیکی هم، از درهای دیگر می رفتند و از همان درها داخل می شدند تا نکند چشم من به آنها بیفتد و چیزکی از آنها بنویسم. ترجیح داده بودند به یک جور سکوتِ خبری بها بدهند تا دستور برسد که با نوری زاد چه باید کرد. اما حضور مادر ستار بهشتی در قدمگاه، نه چیز کمی بود که بشود از کنارش گذشت و نگاهش نکرد و بهایی برای آن قائل نشد.
آمدند. با همان پژوی 206 نوک مدادیِ همیشگی. با دو مأموری که هر دوشان را می شناختم و بارها مرا به کلانتری برده بودند از همینجا با همین ماشین. اما آنها چه می توانستند بکنند با مادری که مثل شیر می خرامید و با لبانی بسته خون فرزندش را مطالبه می کرد؟ و عجب اختلاف و دوگانگیِ هول انگیزی بود آنجا! من برای اموال و حقوق فردی ام آنجا بودم و مادر ستار برای خون فرزندش.
یکی از مأموران حفاظت آمد و گفت: آقای نوری زاد چرا این مادر را با خودت به اینجا آورده ای؟ و ادامه داد: حالا شما یک بهانه ای داری اما این چی؟ مادرِ ستار تیز در آمد که: من خودم آمده ام. مأمور گفت: آخر پسر شما را آگاهی زده کشته به اینجا چه مربوط؟ که مادر گفت: شما یک جا را نشان من بده که دست و کله ی اطلاعات در آن نباشد. و گفت: مگر اطلاعاتی ها شب چهلم ستار ما را نزدند و موهای مرا نکشیدند و نکندند؟ و گفت: من یک کپه از موهای کنده شده ام را نگه داشته ام سند. جای ماندن نبود. مأموران باید می رفتند. باید. و رفتند. و ما دو تا، درسکوتی پر صدا تر از هر فریاد، هی قدم زدیم و هی قدم زدیم. البته آمدن مأمورانی که رخ پنهان کرده بودند در این مدت، چندان بی فایده هم نبود. نامه ای را که برای وزیر اطلاعات نوشته بودم، دادم دست یکی شان. بمثابه پرتابِ تیری در تاریکی.
سه: رهگذران چه مرد و چه زن، می آمدند و گوشه ی چادر مادر را می بوسیدند. رویش را می بوسیدند. و با او همدلی می کردند. شور و شوق دو تا از بانوان اما در آن میان تماشایی بود. یکی شان به من گفت: من امروز با دیدن مادر ستار انگار امام حسین را زیارت کرده ام. انگار به خانه ی خدا و به کربلا رفته ام. دیگری گفت: این خانم مثل پرچم است برای همه ی ما. ومادر، می ایستاد و برای هرکدامشان از ستار می گفت. این که پسر مرا بی گناه زدند و کشتند. اگر گناهکار بود، چرا دادگاهی اش نکردید؟
مادر از خوبی های ستار می گفت. این که: یک روز به ستار گفتم خیلی دلم می خواهد بدانم آن دور دورهایِ دنیا چه خبر است. که ستار گفته بود: بگذار اوضاعمان درست شود ، خودم روی دوشم می گذارمت و دور دنیا می گردانمت. و مادر با سادگی اش گفته بود: پس چمدان هایمان را کجا بگذاریم؟ ومن، به مادر ستار گفتم: می بینی مادر کار دنیا را؟ اصلاً چه کسی می دانست در این دنیای پیچ در پیچ، فردی به اسم گوهر عشقی هست یا نیست!؟ آنچنان تو برکشیده شده ای که همه ی سپاه و همه ی بیت رهبری و همه ی ارکان نظام یک تشر به تو نمی توانند بزنند. و این، یعنی پیروزی. و تو، پیروزی مادر.
چهار: آزادی رضا ملک، این دوستِ مردم ایران را به او و به همگان تبریک می گویم. رضا ملک، تمثیلی از درستی و انسانیت و پایداری است. دیروز هر چه تلاش کردم تا ردی از وی پیدا کنم و به دیدارش بروم میسرم نشد. حتی با جناب خندان، همسر بانو نسرین ستوده صحبت کردم. تلفنی داد که به آن زنگ بزنم. زنگ زدم. بارها. خاموش بود و خاموش. اما ایرادی ندارد. خاموش باشد. همین که چراغ رضا ملک روشن است ما را بس.
پنج: دانشجویان بسیجیِ ما همین یکی دو روز پیش جمع شدند پشتِ درِ سفارت یونان و تا توانستند شعارهای تند و آنچنانی سر دادند در مخالفت با بیانیه ی اخیر اتحادیه ی اروپا. بی آنکه برای این اجتماع، مجوزی داشته باشند یا گارد ویژه مزاحمتی برای این مأموریت خطیرشان فراهم آورد. خب این نشان می دهد که فرزندان بسیجیِ ما لابد قضایا را خیلی خوب رصد می کنند و نیک می دانند یقه ی مقصر را کجا بگیرند و چه بارش کنند تا بیخ و بنیانش بسوزد و دست از شیطنت بردارد.
می گویم: ایکاش فرزندان بسیجی ما می دانستند که یک سرِ ریسمانِ بیانیه ی اتحادیه ی اروپا، در بیت رهبری تاب می خورد. فضاحتِ داستان هسته ای، دره ای است که بیت رهبری و جاسوسان داخل سپاه، برای تحقیر و فرو کوفتن صد نسل بعدی ما ایرانیان، پیش پای ما حفر کرده اند. می گویم: شعار دادن و بد و بیراه نثار اتحادیه ی اروپا کردن، یعنی مقصر اصلی را رها کردن و حتی برای او سپرِ امن آراستن. و یعنی به حاشیه ها پرداختن و نشانی غلط به مردم دادن. و این، همان خصلت ناجوانمردانه ای است که ظاهراً قرار بوده از ساحتِ بسیج دور بماند.
محمد نوری زاد
بیستم فروردین نود و سه - تهران
منبع: https://www.facebook.com/m.nourizad
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر